داستان کشف مرغ سوخاری

پنج‌شنبه, 06 مرداد 1401

پیدایش مرغ سوخاری و کلونل سندرز

دانستنی های مرغ سوخاری

تو این قسمت قرار بریم سراغ آخرین تیکه‌ی پازل فست فود؛ غذایی که راس سوم مثلث قدرت فست فود توی دنیاست و کنار همبرگر پیتزا توی اتحاد مسالمت‌آمیز امپراتوری خودش اداره می‌کنه. غذایی که جدای از مزه‌ی جذابش بوی دیوونه کنندش و صدای غرش قرچی که موقع خوردنش گوشمون نوازش می‌کنه یه داستان جالب داره که هزار بار به روش‌های مختلف تعریف کردن.

 

ولی داستان واقعی این غذا با اون چیزایی که شنیدید یه ذره فرق داره. این آدمایی که می‌خوان یه شب آدمو موفق کنن همشون یه روایت عجیب و غریب از تولد مرغ‌سوخاری تعریف می‌کنن، که آره یه پیرمرد خسته و درمونده‌ای توی ارتش بوده خواسته واسه نوه اش غذا درست کنه هر چی تو کابینت داشته رو قاطی کرده و اجی مجی لاترجی مرغ سوخاری اختراع شده، نخیر آقاجان از این خبرا نبوده، الکی مگه آخه؟ کلی داستان و فراز و نشیب پشت درست شدن این غذای جذاب بوده.

در نتیجه هر چیزی که توی ذهنتون از داستان این غذا دارید بریزید دور که قراره با هم در دنیا بگردیم و چند قرن تاریخ مرور کنیم تا برسیم به این مرغ سوخاری خوشمزه‌ی امروزی.

 


شروع داستان مرغ سوخاری :

داستان مرغ سوخاری از آفریقا شروع میشه؛ آمریکا نه آفریقا. اما قبل اینکه برسیم به آفریقا بیایم ببینیم اصن چی شد بشر به مرغ خوردن افتاد. مسلما مرغم یه روزگاری واسه خودش بروبیایی داشته یه حیوون وحشی بوده. هر وقت می‌خواسته پا می‌شده، هر وقت می‌خواسته تخم میذاشته، هرجا می‌خواسته می‌رفته تا اینکه چند هزار سال پیش بگیم مثلا پنج هزار سال پیش مردم جنوب شرق آسیا یعنی مثلا اندونزی و تایلند و اینا یه روز داشتن واسه خودشون تو جنگل راه می‌رفتن که میبینن عجب پرنده‌ی جذابیه، چه سری چه دمی عجب پایی؛ این میشه که مرغ برای اولین بار توی جنوب شرق آسیا اهلی می‌شه.

جدای از کاربرد خوراکی مرغ یه حالت مقدس و مذهبی هم پیدا می‌کنه واسه این مردم. بعدشم اینکه مرغی ویژگی خیلی مهم داشته، پرواز نمی‌تونسته بکنه. در نتیجه گرفتنش و جابجا کردنش از بقیه‌ی پرنده‌ها خیلی راحت‌تر بوده. مرغی که حالا بین مردم جنوب شرق آسیا محبوب شده بود کم‌کم به واسطه‌ی ارتباط بشر با بقیه‌ی ملت‌ها به بقیه‌ی کشورها و مناطقم رفت.از جنوب شرقی آسیا رفت خاور میانه از خاورمیانه هم رفت شمال آفریقا که میشد تمدن مصر، بعد از مصر هم رفت به اروپا و روم باستان در آخر تاجرای عرب این پرنده‌ی نپر رو آوردن به غرب آفریقا.

 

پخت اولین مرغ سوخاری در غرب آفریقا

اینکه بعدش کجا رفت دیگه مهم نیست، چون اصل داستان توی غرب آفریقاست که اتفاق می‌افته. مردم غرب آفریقا به شدت از مرغ استقبال کردن و شد یکی از غذاهای اصلیشون. اما چیزی که آفریقایی‌ها رو از بقیه‌ی ملت مرغ‌خور جدا می‌کنه روشی که باهاش مرغو می‌پختن؛ چه روشی؟ سرخ کردن مرغ توی روغن داغ، یعنی ظرف پر از روغن داغ می‌کردن و مرغ و توی اون روغن میذاشتن جوری که شناور بشه غوطه‌ور بشه توی روغن. حالا چرا بقیه‌ی ملت‌ها به ذهنشون نرسیده بود اینطوری بپزن مرغو؟ چون این روش احتیاج داشت یه مقدار خیلی زیادی روغن داشته باشی، روغنم چیزی نبود که اون موقع همه به راحتی داشته باشن.

اما مردم آفریقا به خاطر شرایط اقلیمی شون کلی روغن خرما داشتن. قبل از اینکه مرغ بهشون برسه همه چیزو توی روغن سرخ می‌کردن. پس میشه گفت این سنت شناور کردن غذا توی روغن داغ از غرب آفریقا اومده. البته همین روش سرخ کردنو اسکاتلندی‌ها برای سرخ کردن مرغ انجام می‌دادنا ولی فرق مهم روش اسکاتلندی ها و آفریقایی ها این بود که اسکاتلندی‌ها هیچ ادویه و چاشنی خاصی به مرغ نمی‌زدن و زارت مینداختن تو روغن و یه مرغ بی‌مزه می‌خوردن. ولی آفریقایی‌ها کلی ذوق هنر به خرج می‌دادند و ادویه‌های مختلف به مرغ می‌زدنو یه مرغ‌سوخاری تر و تمیز ازش در میاوردن. این شد که مرغ سوخاری شد یکی از غذاهای به شدت محبوب مردم آفریقای غربی.

شد یه غذای سنتی و مامان‌پز واسه هر کس که تو اون منطقه زندگی می‌کرد. مردم آفریقای غربی تا چندین و چند سال به این زندگیشون ادامه دادن داشتند نونو مرغشونومی‌خوردن تا اینکه یکی از بزرگترین و وحشیانه‌ترین جنایت‌های بشر شروع شد؛ برده‌داری.

برده‌داری از دوران تمدن‌های باستانی وجود داشته؛ ولی برده‌داری سازمان یافته‌ای که برده‌هاش صرفا سیاه‌پوستا بودن از قرن پانزده میلادی شروع شد. تا قبل از اون برده‌ها معمولا اسیرهای جنگی بودند اما از قرن پونزده پرتغالی‌هایی که برای تجارت اومده‌ بودن آفریقا، مردم آفریقا را به بردگی گرفتن و با خودشون بردن پرتغال. از اینجا بود که دیگه برده‌ها اسیر جنگی نبودن، بلکه یه سری آدم بودن که تا قبل از برده شدن داشتن زندگیشون می‌کردن و فقط بخاطر رنگ پوست‌شون شده بودن برده‌ی یه سری آدم دیگه.

 

سفر مرغ سوخاری به آمریکا:

حالا از یه طرف دیگه اون ور دنیا یه کریستف کلمبی ام پیدا شده بود و آمریکا را کشف کرده بود. البته میگن که اون کشف کرده بود. ابرقدرت‌های توی اون دوران مثل اسپانیا و پرتغال و بریتانیا و فرانسه کشتی هاشونو روانه این سرزمین تازه کشف شده کردن. حالا واسه چی اینا اون همه راه کوبیدن اومدن آمریکا؟ به چندتا دلیل مختلف که همشون توی یه کلمه خلاصه می‌شدن: ثروت.

توی اون دوره سیستم اقتصادی اروپا و یه جورایی همه‌ی دنیا سیستم فئودالی و ارباب رعیتی بود. در نتیجه هر کی زمین بیشتری داشت ثروت و قدرتش بیشتر بود. بعدشم آمریکا معدن طلا و نقره بود، همه برای پیدا کردن طلا با تیشه و کلنگ راهی کوه و کمرهای آمریکا می‌شدن. بعد این وسط لرد ها و دوک‌های اروپایی وقتی که اومدن آمریکا دیدن ای دل غافل اینجا که خودش ساکن بومی داره، این کریستوف کلمب مارمولک نگفت این سرخ‌پوست‌ها اینجان‌ها. اشکال نداره حالا ما کارمون این گوشه می‌سازیم بعد یه روز میریم شکار عاشق دخترشون میشیم و به خوبی و خوشی زندگی می‌کنیم.

چیزی که گفتم احتمالا تصویری که کارتون پوکوهانتس از روابط بین سرخ‌پوستا و اروپایی‌هایی که اومدن آمریکا به شما داده. اما واقعیت خیلی وحشیانه‌تر از این حرفاست. اروپایی‌هایی که به آمریکا اومده بودن نه تنها زورکی سرزمین آبا و اجدادی سرخ‌پوست‌ها را مال خودشون کردن بلکه شروع کردن به بردگی گرفتن سرخ‌پوست‌ها و بومی‌های منطقه‌ی آمریکا. چرا؟ چون اینطوری هیچ پولی بابت نیروی انسانی نمی‌دادند خب طبعا پول بیشتری درمیاوردن. ولی سرخ‌پوست‌ها برده‌های خیلی خوبی نبودن، چون سال‌های سال جد اندر جد تو اون منطقه زندگی کرده بودن و همه‌ی کوه و دشتاشو مثه کف دستشون بلد بودن.

در نتیجه اروپایی‌های دماغ‌سربالا نمی‌تونستن درست حسابی گیرشون بندازن؛ واسه‌ی به بردگی گرفتن سرخ‌پوست‌ها کلی به دردسر میوفتادن. بعدشم با خودشون گفتن اصلا چه کاریه اینا رو به بردگی بگیریم می‌ریم از یه جای دیگه برده میاریم، بعدشم خیلی مسالمت‌آمیز تصمیم گرفتن سرخ‌پوستایی که‌ نمی‌تونستن برده باشن رو تیکه پاره کنن، به معنی کلمه سلاخی‌شون کردن و زنده زنده سوزاندنشون. بعد شما فیلمای وسترنو می‌بینی میگی این سرخ‌پوست‌ها چقدر وحشی و بدوی بودن، نخیر آقاجان اون بدبختا داشتن زندگیشونو می‌کردن. این خونخواری اروپایی بودن که احدی رو زنده نذاشتن تو سرخ‌پوست‌ها؛ بگذریم، گفتیم که نقشه‌ی برده کردن سرخ‌پوست‌ها جواب نداد در نتیجه اروپاییا نگاهشون چرخید به کجا؟ غرب آفریقا.

چرا؟ چون از لحاظ دریایی می‌شد به راحتی از غرب آفریقا اومد به آمریکا. هر روز کلی کشتی میومد غرب آفریقا، کلی سیاه‌پوست بدبخت و به قول و زنجیر می‌کشیدن و سوار کشتی می‌کردن و توی یه وضعیت افتضاح و اسفناکی می‌آوردنش آمریکا؛ این شد که سیاه‌پوستا شدن برده‌های آمریکاییا. توی آمریکا برده‌ها هیچ حقی نداشتن هیچ هویتی نداشتن، عملا بهشون به عنوان یه انسان نگاه نمی‌شد یه وسیله بودن بیشتر یه شی‌. کم‌کم که ایالات متحده‌ی آمریکا شکل گرفت و آمریکا از اون فرم مستعمره بودنش دراومد، ایالات متحده یواش یواش به دو بخش کلی شمالی و جنوبی تقسیم شد.

از بعد از انقلاب صنعتی ایالت‌های شمالی آمریکا مشغول رشد صنعتی شدن و توشون پر شد از کارخانه‌های مختلف؛ از اون طرف ایالت‌های جنوبی برعکس شمالیا چسبیده بودن به کار سنتیشون یعنی همون کشاورزی. ایالت‌های جنوبی آمریکا پر از زمین‌های نیشکر و پنبه و تنباکو بود. کارگرای این زمین‌های زراعی کیا بودن برده‌های سیاه‌پوست. شکاف فرهنگی بین ایالت‌های شمالی و جنوبی روز به روز زیادتر می‌شد. شمالی‌ها همه متمدن و با کلاس شده بودن و درگیر زندگی مدرن و صنعتی شده بودن. جنوبی‌ها از اون طرف به شدت سنتی و متحجر بودن؛ تو ایالت های شمالی تقریبا برده‌داری داشت حذف می‌شد، چون اصلا احتیاجی به برده نداشتن، زمینی نبود که برده‌ها بخوان توش کار کنن.

از اون طرف تو ایالت‌های جنوبی که پر از زمین‌های زراعی بود هر روز بیشتر به برده‌ها احتیاج پیدا می‌کردن. این شد که هر برده‌ای که از آفریقا میومد مقصدش ایالت‌های جنوبی بود و زمین‌های پنبه.

برده‌ها تو ایالت‌های جنوبی تقریبا هیچ حقی نداشتن و کارگر بی جیره و مواجب بودن؛ رسما جزو اموال صاحب زمین حساب می‌شدن. این ارباب‌های عوضی حتی می‌تونستن برای تفریح خودشون برده‌ها رو زنده زنده بسوزونن و تماشای این صحنه تفریح بعد از ظهر تابستونشون باشه، انگار نه انگار که اون برده‌ها انسانن. قلب دارن، رگ دارن، گوش دارن، خون دارن، میزان جنایتی که در حق سیاه‌پوستا تودوران برده‌داری شده اونقدر زیاده که میشه یه سه‌گانه‌ی دیگه ازش در آورد.

این وسط همه‌ی برده‌های سیاه‌پوست توی مزرعه‌ها مشغول نبودن یه سریاشون توی خونه‌ها مشغول بودند و خدمتکار و آشپز و اینجور چیزا میزا بودن. حالا اونایی که آشپز بودن یکی از غذاهایی که درست می‌کردن چی بود؟ بله، مرغ سوخاری. همون غذایی که وقتی تو آفریقا بودن درست می‌کردن و می‌خوردن.

پس اینجوری شد که مرغ سوخاری از آفریقا رسید به آمریکا؛ بعد از گذشت یه مدت مرغ سوخاری شد یکی از غذاهای مرسوم توی ایالت‌های جنوبی آمریکا. چرا ایالت جنوبی؟ چون فقط ایالت‌های جنوبی برده‌دار بودن. طعم خوش مرغ‌سوخاری دوباره به سفره‌ی آفریقایی‌های مقیم آمریکا برگشت. البته که اون غذاها رو برای اربابا شون می‌پختن ولی بعضی وقتا پیش میومد که خودشون بتونن یه کم ازش بخورن و یاد روزهای خوش گذشته بیفتن. گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه توی قرن نوزده کم‌کم ایالت‌های شمالی که مدرن و صنعتی شده بودن و احتیاجی هم به برده نداشتن گفتن ای بابا چه رفتار غیرانسانی با این برده‌ها داره میشه تو جنوب کشور، این ایالت‌های جنوبی چه بی‌رحم و قسی‌القلبن.

این شد که آمریکا به دو بخش کلی تبدیل شد؛ ایالت‌های برده‌دار که ایالت‌های جنوبی آمریکا بودن و ایالت‌های آزاد یا بدون برده که ایالت‌های شمالی آمریکا بودن. این دو تا گروه مدام در حال رقابت با همدیگه بودن ولی درگیری جدی بینشون پیش نیومده بود. تا اینکه کم‌کم بحث قدرت پیش اومد؛ آمریکا به دو قطب جدای شمالی و جنوبی تقسیم شده بود که هر کدوم می‌خواستند خودشون برنده باشن. ایالت‌های جدیدی که به آمریکا اضافه می‌شدن مثل میزوری و مین باید انتخاب می‌کردن که میخوان توی کدوم جبهه وایستن.

تا زمانی که تعداد ایالت‌های دوتا جبهه برابر بود اوضاع صلح آمیز بود در نتیجه هر ایالت جدیدی که به یک جبهه اضافه میشد اون یکی جبهه سعی می‌کرد ایالت بعدی رو به سمت خودش بکشونه. مثلا یه جریان جالبی که پیش اومده بذاریم بگم براتون؛ ایالت تگزاس تا اون موقع مال مکزیک بود. آمریکا برای اینکه تگزاسو مال خودش بکنه با مکزیک وارد جنگ شد و در نتیجه‌ی این جنگ مکزیک بازنده شد، علاوه بر تگزاس چندتا ایالت دیگه هم از مکزیک جدا شدن و به آمریکا اضافه شدن. مهمترینشون چی بود؟ کالیفرنیا.

بله، کالیفرنیا و لس آنجلس پر ماجراش تا قبل از این جریانات اصلا مال مکزیک بودن. بعد از اینکه تگزاس جزو آمریکا شد، شد جز ایالت‌های جنوبی و طرفدار برده‌داری. همین موقع شمالیا کالیفرنیا رو به سمت خودشون کشوندن و کالیفرنیا رفت تو جبهه‌ی مخالف برده‌داری. یه همچین بده بستونی بوده بینشون خلاصه، تا اینکه اختلاف بین دو تا جبهه خیلی بالا می‌گیره، بعد حتی توی کنگره نماینده‌هاشون به هم دیگه حمله می‌کنن و با عصا میفتن به جون همدیگه. کم‌کم دوتا جبهه‌ی شمالی و جنوبی جوری به خون همدیگه تشنه میشن که فقط منتظر یک جرقه بودن که بیفتن به جون همدیگه. چی بود این جرقه؟ پیروزی آبراهام لینکلن توی انتخابات ریاست جمهوری.

لینکلن که جزو شمالیا بود و به شدت مخالف برده‌داری بود مثل یه خاری بود تو چشم جنوبیا. اینطوری شد که ایالت‌های جنوبی گفتن اصلا اگه قراره این ریسج جمهور آمریکا باشه ما نمی‌خوایم جزو آمریکا باشیم، این شد که به طور رسمی جنگ بین ایالت‌های شمالی و جنوبی آمریکا شروع شد. این جنگ بین شمالی‌ها و جنوبی‌ها که به جنگ داخلی آمریکا معروفه، چند سال ادامه پیدا کرد و آخرش شمالی‌ها برنده شدن. در نتیجه قانون برده‌داری برداشته شد و تمامی سیاه‌پوست‌هایی که تا اون موقع برده بودن حالا انسان‌های آزادی بودن که می‌تونستن شهروند عادی آمریکا باشن.

می‌تونستن خانواده تشکیل بدن و جامعه‌ی خودشونو درست کنن، حالا دیگه می‌تونستن خودشون شغل داشته باشن و یه کسب و کاری راه بندازن. حالا این وسط یکی از کارهایی که این برده‌های آزاد شده خیلی خوب بلد بودن چی بود؟ درست کردن مرغ سوخاری.

 

مرغ سوخاری یک فست فود بالقوه :

مرغ سوخاری جدای از این که خوشمزه بود و یه غذای سیر کننده بود یه ویژگی مهم هم داشت؛ اینکه می‌شد استخونشونو تو دستت نگه داری و بدون نیاز به قاشق و چنگال بشقاب سریع و راحت بخوریش، فست فود بالقوه بود این غذا. در نتیجه یکی از کارهایی که زنان سیاه پوست آمریکایی شروع به انجامش کردن فروش مرغ سوخاری توی ایستگاه‌های قطار بود. با یه جعبه‌هایی که به گردنشون آویزون کرده بودن، توی ایستگاه قطار وایمیستادن و به مسافرایی که از پنجره قطار اومده بودن بیرون مرغ سوخاری و قهوه و اینجور چیزا میزا می‌فروختن. پس به نوعی اولین فروشنده‌های مرغ سوخاری زنان سیاه پوست آمریکایی بودن.

هنوز هیچ خبری از اون پیرمرد بامزه‌ای که فکر می‌کنید یهو مرغ سوخاری رو اختراع کرده نیست، این مرغ سوخاری کم‌کم بین خانواده‌های آفریقایی آمریکایی جا افتاد. از اونجایی که مرغ یکم گرون بود بین خانواده‌های سیاه‌پوست آمریکایی مرغ سوخاری تبدیل شد به شام یکشنبه شب‌ها، یعنی تو حالت عادی مرغ سوخاری نمی‌خوردن، این غذا مخصوص یکشنبه شب بود؛ رسم و رسوم خودش رو هم داشت. سیاهپوست‌های آمریکایی که دیگه مسیحی های معتقد شده بودن توی جامعه‌ی خودشون هر یکشنبه با هم میرفتن کلیسا و بعد از کلیسا همگی یک جا جمع می‌شدند و بعد از سخنرانی کشیش همشون کنار هم سر یه سفره مرغ سوخاری می‌خوردن.

این شد که خوردن مرغ سوخاری کم‌کم شد رسم و رسوم سیاه‌پوستای آمریکا؛ اصلا بین سیاه‌پوستا اسم مرغ شد پرنده‌ی انجیل. اما توی همین موقع‌ها که مرغ سوخاری داشت بین جامعه‌ی سیاه‌پوستای آمریکا محبوب می‌شد جامعه‌ی سفیدپوست آمریکا اصلا روی خوشی به مرغ سوخاری نشون نمی‌دادن، حتی می‌گفتن مرغ سوخاری چون با دست خورده میشه یه غذای بدوی و وحشیانه‌س. بعد یه مسئله دیگم وجود داشت، درسته برده‌داری از بین رفته بود ولی نژادپرستی همچنان وجود داشت.

مردم آمریکا و مخصوصا ساکنان ایالت‌های جنوبی به شدت نژادپرست بودن و بدترین رفتار رو با سیاه‌پوستا می‌کردن. سیاه‌پوست‌ها حق و حقوق کمتری نسبت به سفید پوست‌ها داشتن، حتی آبخوری سیاه‌پوست‌ها از سفید پوست‌ها جدا بود. توی اتوبوس قسمت سیاه‌پوستا و سفیدپوستا از همدیگه جدا بود و اگر جای سفید پوستا کامل پر می‌شد یک سفید پوست حق داشت که یک یا پوست رو از جاش بلند کنه و بشینه جاش. نه تنها اون سیاه‌پوست رو بلکه بغل دستیش رو هم می‌تونست از جاش بلند کنه چون دوست نداشت کنار یک سیاه‌پوست بشینه.

این رفتار به شدت تبعیض آمیز و نژادپرستانه‌ی آمریکا رو توی ذهنتون داشته باشین حالا به این فکر کنید که مرغ سوخاری غذای محبوب و سنتی سیاه‌پوستاس، پس قطعا سفیدپوست‌ها ازش خوششون نمیاد سمتش نمیرن. البته که توی شهرهای جنوبی بودن سفیدپوست‌هایی که از این غذا بدشون نیاد و مشغول خوردنش باشن ولی مرغ سوخاری به شکل عمده غذای مورد علاقه‌ی سیاهپوست‌های آمریکایی بود. توی این دوران هیچ رستورانی سیاه‌پوستا رو راه نمی‌داد، اصلا ورود سیاه‌پوستا به رستوران‌ها ممنوع بود. در نتیجه سیاه‌پوست‌هایی که در طول روز کار می‌کردن مجبور بودن خودشون ناهارشون تو یه جعبه‌هایی ببرن سر کار. این جعبه‌ها معروف شد به جعبه‌ی کفش.

البته اکثرشون جعبه کفش نبودنا ولی خب این اسم روشون موند دیگه. توی این جعبه کفشا معمولا چندتا چیز اصلی وجود داشت؛ مثل میوه و نون و اینجور چیزمیزا. ولی از همه مهمترشون چی بود؟ یه تیکه مرغ سوخاری. حالا چرا مرغ سوخاری؟ به چندتا دلیل؛ اول از همه اینکه خوردنش راحت بود و می‌شد با دست به شکل ایستاده خوردش و احتیاجی به قاشق چنگال نبود. دوم اینکه خوردنش خیلی کثیف کاری نداشت، سوم اینکه اگر سرد می‌شد بازم خوشمزه و قابل خوردن بود. بعدشم جدای از همه‌ی اینا غذای مورد علاقه‌ی سیاه‌پوستا هم بود دیگه.

تو همین دوره یه عده‌ی زیادی از سیاه پوستای جنوب آمریکا مهاجرت می‌کنن شمال آمریکا. تو این سفر طولانی تکه‌های مرغ سوخاری همیشه همراهشون بوده که از گرسنگی نجاتشون می‌داده. اگه یادتون باشه چند دیقه پیش گفتم هیچ رستورانی سیاه‌پوستا رو راه نمی‌داد دیگه. بعد از این مهاجرت بزرگ وقتی کلی از سیاه‌پوستا توی شهرهای صنعتی ساکن شدن دیگه خیلیا نه توی خونشون حیاتی داشت که بخوان مرغ پرورش بدن، نه آشپزخونه‌ا‌ی داشتن که بخوان مرغ‌سوخاری درست کنن و نه حتی وقتی برای آشپزی کردن داشتن. اما این غذای سنتی بین مردم کمرنگ نشد. مثلا کلیساهای سیاه‌پوستا بعضی وقتا مرغ سوخاری پخش می‌کردن بین پیروانشون، انگارکه نذری مرغ سوخاری می‌دادن.

جدای از اون کم کم یه سری از سیاه‌پوستان آروم داشت وضعشون بهتر می‌شد اومدن رستوران مرغ سوخاری زدن و اینطوری این غذا رو توی کل آمریکا زنده‌نگه‌داشتن. اما یه چیزی این وسط مانع رشد و محبوبیت مرغ سوخاری می‌شد، چه چیزی؟ نژادپرستی. این رستوران‌های مرغ سوخاری چون صاحبشون سیاه‌پوست بودن اصلا نتونستن بین مردم سفیدپوست آمریکا محبوب بشن. سفیدپوست‌ها اصلا روی خوش به مرغ سوخاری رستورانی نشون نمی‌دادن. اوضاع به همین صورت پیش رفت و مرغ‌سوخاری موندش بین سیاه‌پوستا تا اینکه یه سفیدپوست پیدا شد که بیاد سمت این بیزنس. الان میدونین راجب کی دارم حرف می‌زنم دیگه، هارلن سندرز معروف به کلونل سندرز.

 

هارلن سندرز (مالک رستوران زنجیره ای کی اف سی)

توی سال 1890 توی یه مزرعه توی جنوب آمریکا به دنیا اومد؛ از اونجایی که تو یکی از ایالت‌های جنوبی بزرگ شده بود از بچگی با مرغ سوخاری و روش پختنش آشنا بود. یادمونه دیگه مرغ سوخاری رو برده‌ها برای زمین دارای ایالت‌های جنوبی می‌پختن. البته زمانی که سندرز به دنیا اومد بعد از جنگ داخلی بود و برده‌داری برداشته شده بود ولی خب ایالت‌های جنوبی همچینم خوش برخورد نبودن با سیاه‌پوستا، اون غذایی که سیاه‌پوست‌ها سال‌های سال برای ارباب‌های سفیدشون درست کرده بودن بین اینا مثل یه غذای سنتی جنوبی جا افتاده بود.

از اونجایی که مادرش مجبور بود کار کنه هارلند شیش سال میشه مسئول پخت و پز خونه؛ در نتیجه از همون موقع آشپزی یاد می‌گیره و یکی از غذاهایی که درست می‌کرده هم همون مرغ سوخاری بوده. یکم که بزرگتر میشه مادرش ازدواج می‌کنه و این مجبور میشه که از خونه بره. بعد از اون کلی کار مختلف تجربه می‌کنه؛ کشاورزی، کارگری راه‌آهن، لاستیک فروشی، کارگری کارخونه، بعد از کلی شغل عوض کردن میشه کارگر پمپ بنزین.

یکم که می‌گذره از روی شانسش با یکی از کله‌گنده‌های شرکت‌های بنزین آشنا میشه و اینطوری میشه که میشه مدیر یک پمپ بنزین تو ایالت کنتاکی. اولش کارش خیلی خوب پیش نمی‌رفت ولی بعد از یه مدت که روابط عمومی و خدمات مشتریانش رو بهتر کرد دیگه توی پمپ بنزینش جای سوزن انداختن نبود.

اما تا اومد موفقیتشو جشن بگیره خورد به یه بدشانسی بزرگ؛ اگه یادتون باشه تو اپیزود همبرگر به رکود بزرگ اقتصادی اول قرن بیستم اشاره کردم. این رکود شدید باعث شد مردم دیگه پول غذاشون هم نداشته باشن چه برسه به بنزین. این شد که هارلند سندرز دوباره خورد به پیسی. بعد از یه مدتی که با این وضعیت تا کرد دید نمیشه اینطوری ادامه داد، این شد که استعفا داد و از اون پمپ بنزین اومد بیرون. دوباره از شانس خوبش کمپانی بزرگ شل اومد و بهش پیشنهاد داد که یکی از پمپ‌بنزین اشون تو همون ایالت کنتاکی رو بگیره دستش.

سندرز هم بی برو برگشت قبول کرد؛ توی این پمپ بنزین بود که داستان اصلی شروع شد. سندرز برای اینکه یکم پول بیشتر در بیاره یه میز شیش نفره هم توی پمپ بنزین گذاشته بود و غذایی که توی اتاق پشتی پمپ بنزین می‌پخت رو برای مشتریایی که می‌خواستن سرو می‌کرد. اولش بوقلمون و بامیه و لوبیا و اینجور چیزا می‌پخت، بعدش مرغ‌سوخاری رو هم به منوش اضافه کرد و کلی از مرغش استقبال شد. بعد از یه مدت سندرز تصمیم گرفت یک متل کوچیک یه رستوران کنار پمپ بنزین بزنه که جا برای پذیرایی از صد و چهل و دو نفر رو داشت. صد و چهل و دو نفری که فقط و فقط برای مرغ سوخاری میومدن که سندرز درست می‌کرد.

اوضاع داشت برای سندرز عالی پیش می‌رفت؛ متل و رستوراناش دقیقا توی اتوبان پر رفت و آمد بود و روزانه کلی آدم از اونجا رد می‌شدن و حتما یه سری به رستوران سندرزم می‌زدن. باز میگم همون موقم یه سری سیاه‌پوستا بودن که تو رستوران‌هاشون خیلی بهتر از سندرز مرغ درست می‌کردن ولی خب مردم آمریکا ترجیح دادن غذای سنتی سیاه‌پوستا رو از یه سفیدپوست بخرن. همین موقع‌ها بود که سندرز به یه مشکل بزرگ خورد؛ سرخ کردن توی ماهیتابه کلی زمان می‌گرفت و نمی‌تونست به اون همه مشتری برسه. اگرم می‌خواست مرغ رو تو روغن داغ فرو ببره مرغ خشک می‌شد و مزه‌ی درست حسابی ازش در نمیومد. همین موقع‌ها بود که زودپز اختراع شده بود. سندرز یه ایده‌ی عالی به ذهنش رسید تصمیم گرفت از زودپز برای درست کردن مرغ سوخاری استفاده کنه.

این شد که بعد از کلی امتحان کردن و نتیجه نگرفتن بالاخره تونست نسبت درست فشار و دما و مقدار مرغ و روغن برای درست کردن مرغ سوخاری توی زودپز به دست بیاره. البته که یه دستکاری‌هایی تو خود ساختار زودپز کرد. اینطوری شد که زمان پختن مرغ سوخاری از سی دقیقه شد هشت دقیقه؛ مرغی هم که بیرون میومد نه زیادی چرب بود نه زیادی خشک بیرونش ترد بود و توش آبدار. تا این زمان تنها ادویه‌ای که سندرز به مرغش می‌زد نمک و فلفل بود. تا اینکه یه روز سفارش پونصد تا مرغ سوخاری بهش دادن، از اونجایی که سفارش دهنده‌ی این پونصد تا مرغ مشتری‌های عادی نبودن تصمیم گرفت از یک ترکیب ادویه‌ای خاص که شامل یازده‌تا ادویه می‌شد استفاده کنه.

اون روز بود که سندرز پودر تاریخی خودش یعنی ادویه‌ای خاص کی‌اف‌سی رو درست کرد.

کار و بار سندرز سکه شده بود؛ درآمدش از متل و رستورانش خیلی خوب بود و اوضاع داشت خوب پیش می‌رفت. تو همین دوران بود که فرماندار ایالت کنتاکی به خاطر غذای محبوبی که درست می‌کرد لقب افتخاری کلونل کنتاکی رو بهش داد. در نتیجه هارلند سندرز سرهنگ بازنشسته و این حرفا نبوده، لقب کلونل رو به خاطر مرغ درست کردن بهش داده بودن، خودش تو زندگیش یه بارم تفنگ دستش نگرفته بوده.

اوضاع یه پونزده بیست سالی به خوبی و خوشی پیش رفت؛ سندرزم مرغ سوخاریشو توی رستوران و متلش می‌فروخت و اوضاش به خوبی پیش می‌رفت. البته که هنوز از برند کی‌اف‌سی خبری نبود، متل و رستوران سندرز هم یه رستوران بود مثل بقیه‌ی رستوران‌ها. تو این پونزده بیست سال البته همه چی به وفق مراد نبود، یه سری بلاها هم سر این کلونل سمدرز اومد. از آتش گرفتن متل بگیر تا شروع شدن جنگ جهانی دوم که پای توریستا رو از اون جاده‌ای که سندرز توش رستوران داشت قطع کرد و سندرزو توی مسیر ورشکستگی انداخت ولی هرچی که بود گذشت.

تا اینکه سال 1953 بدشانسی اصلی کلونل اتفاق افتاد؛ یه اتوبان جدید تاسیس شد که باعث شد دیگه کسی از اتوبانی که متب و رستوران سنذرز توش بود رد نشه. این شد که سندرز با یه ضرر وحشتناک همه چیشو فروخت. بعد از این شکست بزرگ سنترز یه تصمیم جدید گرفت. یه جورایی تنها تصمیمی بود که می‌تونست تو اون موقعیت بگیره. تصمیم گرفت مرغی که درست می‌کنه رو فرنچایز کنه. اگه نمی‌دونی فرنچایز چیه مستقیم برین اپیزود همبرگر چیزکست رو گوش بدید اونجا کامل توضیح دادمش. اگر اون اپیزود شنیدید و الان یادتون رفته خیلی خلاصه بخوام بگم میشه نمایندگی دادن. انگار سندرز هیچ رستورانی نداشته باشه بعد رستوران‌های مختلف با یه برند مشترک تاسیس بشن و سندرز بیاد دستور پخت این مرغ‌ها رو بده به صاحبای اون رستوران‌ها، اونا هم یجورایی نمایندگی مرغ سندرز بگیرن.

اونا یه درصدی از سود به سندرز بدن و طبق قوانین اون رستوران‌ها رو اداره کنن. این شد که دو تا زودپز و یه کیسه ادویه گذاشت پشت ماشینش و زد به جاده. به هر رستورانی که می‌رسید ازشون می‌خواست بذارن برای کارکنان رستوران مرغشو بپزه، اگه پسندیدن یه بارم برای مشتری‌ها بپزه و اگر مشتریام راضی بودن اونا نمایندگی برند سندرزو بگیرن. بعد از کلی نه شنیدن از صاحبان رستوران‌ها یه‌نفر ایالت یوتا پیدا شد که قبول کنه نمایندگی مرغ سندرز بگیره واسه‌ی اسمشم گفتن از اونجایی که کلونل سندرز از ایالت کنتاکی اومده بیان اسم برند بذاریم مرغ سوخاری کنتاکی، انگلیسیش میشه چی؟ کنتاکی فراید چکن یا به طور خلاصه کی‌اف‌سی.

یه بخش اصلی برندینگ و بازاریابی این رستوران خود کلونلن سندرز بود؛ در نتیجه یه ظاهر ثابت برای کلونل سندرز درست کردن و مدل ریش و لباسش دقیقا مثل زمین دارای کنتاکی درست کردن. اسم کلونلم که بهش نشسته بود. در نتیجه نماد این برند شد یه پیرمرد گوگولی مگولی با ظاهر زمین دارای جنوب آمریکا به اسم کلونل سندرز. حالا این وسط شما تصور کن سیاهپوست‌های آمریکا چه حالی داشتن. فک کن یه سیاه‌پوستی بعد اجدادتو آوردن به بردگی گرفتن بردن سر زمین صبح تا شب پوستشون و کندن بعد حالا غذای سنتی تونو به اسم خودشون زدن هیچ، نمادشو کردن لباس و قیافه‌ی همون زمین دارای کثافتی که خون سیاه‌پوستا رو تو شیشه کرده بودن.

این همه سال مغازه‌دارای سیاه‌پوست داشتن مرغ سوخاری پر ادویه می‌فروختن و هیچ‌کس جز خودشون ازشون خرید نمی‌کرد. بعد تا یه سفیدپوست با ظاهر جنوبی اومد و شد نماد برند مرغ سوخاری همه یهو گفتند ای دل غافل عجب چیز خوشمزه‌ای این مرغ سوخاری. حالا درست یا غلط این برندسازی کلونل سندرز باعث شد آخرین گاردهای سفید پوستا جلوی مرغ‌سوخاری بشکنه و کم‌کم همه به سمت مرغ سوخاری روانه بشن. طی ده سال کی‌اف‌سی بیشتر از ششصد تا شعبه تو آمریکا تاسیس کرد و شد یکی از بزرگترین فست‌فودهای زنجیره‌ای آمریکا. تا اینکه تو دهه‌ی شصت میلادی کلونل سندرزی که حالا هفتاد و سه ساله شده بود تسلیم خریداری سمج شد و برند کی‌اف‌سی رو به قیمت دو میلیون دلار فروخت. بعد از اون این پیرمرد تصمیم گرفت از زندگیش لذت ببره اما همین لذت بردنش از زندگی رو هم در راستای رشد کی‌اف‌سی انجام داد. مثل بچش شده بود این برند. شروع کرد گشتن دور دنیا، از کشورهای اروپایی بگیر تا عربستان صعودی.

هر جا رفت به عنوان نماد کی‌اف‌سی این برند به مردم معرفی کرد و از کشورهای دیگه برای برندی که دیگه مال خودش نبود فرنچایز جور کرد. اوضاع برای کی‌اف‌سی انقدر خوب شد که یکی از غول‌های صنایع غذایی جهان یعنی پپسی افتاد دنبال خریدن این برند و بعد از کلی چونه زدن توی سال 1986 یعنی شش سال بعد از مرگ کلونل سندرز پپسی برند کی‌اف‌سی رو به مبلغ هشتصد و پنجاه میلیون دلار خرید. اگه یادتون باشه تو قسمت پیتزا هم گفتم پیتزا هات رو هم پپسی خریده بود.

از همون موقع تا الان چندین و چند هزار شعبه‌ی کی‌اف‌سی تاسیس شده و الان حدود بیست و چهار هزار تا شعبه توی کل دنیا داره. اما دیگه فقط کی‌اف‌سی نیست که مرغ سوخاری درست می‌کنه، در کنار کی‌اف‌سی کلی برند و رستوران دیگه هم هستن که مرغ‌سوخاری درست می‌کنن و شاید کسی رو نتونید پیدا بکنید که ندونه مرغ سوخاری چیه. اگه دو قسمت قبلی سه‌گانه‌ی فست فود شنیده باشید الاناس که یه سوالی توی ذهنتون بوجود اومده، شوروی و ایران چی؟ مرغ سوخاری چطور به این دو تا کشور رسید؟ اونارم عرض می‌کنم خدمتتون.

همونطور که تو قسمت همبرگر گفتیم توی شوروی شما هیچ محصول آمریکایی نمی‌تونستی پیدا کنی و شوروی رسما یک کشور ایزوله شده بود. این که چرا ایزوله شده بود و اینا رو هم دیگه اگه نمی‌دونید برین اپیزود همبرگرو گوش کنید خیلی طولانی توضیح دادم اونجا. مرغ سوخاری هم از اون غذاهای بود که نماد سرمایه‌داری آمریکایی بود. در نتیجه ورودش به شوروی کار خیلی آسونی نبود در واقع غیرممکن بود. کی‌اف‌سی به اندازه‌ی مک‌دونالد و پیتزاهات خوش شانس نبود تا وقتی که شوروی شوروی بود کی‌اف‌سی نتونست بیاد تو این کشور شعبه بزنه.

علی‌رغم اینکه کی‌اف‌سی مال پپسی بود و پپسی توی شوروی برو بیایی داشت. توی سال 1993 یعنی دو سال بعد از فروپاشی شوروی اولین شعبه ی ای‌اف‌سی توی مسکو تاسیس شد. اما اسمش کی‌اف‌سی نبود از اونجایی که این برند توی روسیه با شراکت یک شرکت روس به اسم روسینتلر تاسیس شده بود اسم رستورانش شد روستیکس. هیچ اسمی از کی‌اف‌سی وجود نداشت، اسم رستوران روستیکس بود. تا سال 2011 یعنی هیجده سال بعد از تاسیسش توی روسیه هم اسمش روستیکس بود.

تا اینکه بالاخره کی‌اف‌سی تمام امتیاز رستورانو خرید و اسم برند شد کی‌اف‌سی؛ البته که همچنان افراد مسن توی روسیه بهش میگن روستیکس. حالا من فرضا اینا رو گفتم شما فهمیدین که توی روسیه بهش می‌گفتن روستیکس به چه دردتون می‌خوره؟ چرا گفتم؟ چون همونطور که تو دوتا قسمت قبلی بهش اشاره کردم ورود فست فود به شوروی و روسیه یکی از اتفاقات مهم توی تاریخ فست‌فوده و طبعا توی این اپیزود هم به رسم دوتا اپیزود قبلی باید بهش اشاره می‌کردم. اما تو ایران چطور؟ توی ایران از اونجایی که هیچی شبیه بقیه دنیا نیست هیچ وقت خبری از کی‌اف‌سی و بقیه‌ی برندا نبوده.

 

اولین رستوران مرغ سوخاری در ایران

سال 1352 شمسی اولین رستوران مرغ سوخاری ایران توی تهران کنار سینما عصر جدید خیابان تخت جمشید تاسیس شد. قبل از انقلاب کنتاکی بود، این مرغ سوخاری اصلا به اسم کنتاکی توی ایران و بین مردم جا افتاد. تا سال‌های سال تو ایران کسی نمی‌دونست کنتاکی اسم مرغ نیست اسم اون ایالتیه که سندرز مرغ رو توش درست می‌کرده. بعد از انقلابم این رستوران شد تهران مرغ‌سوخاری یا به طور خلاصه تی اف سی. خیلی مشخصه که خلاقیت داشتن توی اسم‌گذاری.

سفر مرغ سوخاری از غرب آفریقا به آمریکا و از آمریکا به تمام دنیا چیزی بود که توی این اپیزود شنیدید. مرغ سوخاری انقدر لذیذ و دوست داشتنیه که به یکی از محبوب‌ترین غذاهای تمام کشورهای دنیا تبدیل شده و جاش تو سبد غذایی همه تثبیت شده‌ست.

غذایی که بعد از این همه فراز و نشیب جوری توی قلب همه جا گرفته که تصور آینده‌ی بدون اون غیر ممکنه. غذایی میراث تمام اون برده‌های سیاه پوستی که هر روز شکنجه می‌شدن و آرزوشون بود که بتونن یه کم از این مرغی که برای اربابان می‌پزن خودشونم بخورن.

نظرات

برای ثبت دیدگاه باید ابتدا وارد سایت شوید

  • کاربر : hoshiar mohamadi
    شنبه, 23 مهر 1401

    نظر جدید

  • کاربر : hoshiar mohamadi
    شنبه, 23 مهر 1401

    نظر برای مقاله


اشتراک گذاری مقاله: